تصویر هدر بخش پست‌ها

Moon shadow

‌‌‌ به وبلاگMoon shadowخوش امدید اینجا کلی رمان و داستان می نویسیم امیدوارم همگی حمایت کنین

زیبایی یعنی ...

زیبایی یعنی ...

| 𝑁𝑎𝑧𝑖

پارت ۳ بزنی ادامه مطلب و که ناراحت میشما🥺😭😁😄❤

فقط و فقط برای پارت ۳ هست نفرات اصلی:

اسم:مرینت،اتفاق:ناراحتی مطلق

شروع شد

توی جعبه یه انگشتر بود من وای نمی دانستم چی بگم

من+م م من 

ادرین دستشو گذاشت جلو دهنمو گفت

ادرین-فقط بگو برای کاگامی خوبه یا نه میخوام ازش خواستگاری کنم

من خشکم زد دلم سرد شد ازش چون فکر میکردم برای منه گفتم

من+آره خیلی خوبه . (با صدای سرد ولی معلوم نبود )

دلم سرد شد مشغول فکر کردن شدم

پیش خودم گفتم آخه ممکنه برای من باشه معلومه که همیشه برای کاگامیه اُف

ادرین-چیزی شده چی فکر میکنی

من+هیچی

ادرین-باشه 

تا خونه ساکت بودم وقتی رسیدیم بدون خداحافظی آمدم خونه حتی آنقدر ناراحت بودم به مامان و بابام سلام نکردم و یه راست رفتم توی اتاقم دراز کشیدم روی تختم کلی گریه کردم هرچقدرم گریه می کردم بازم خالی نمی شدم بعد به ادرین پیام دادم

من+فقط تولد کنسل شد

ادرین-باشه

تا صبح گریه کردم حتی لباس های دیروزم روهم درنیاورده بودم بعد رفتم دستو صورتم رو شستم پیش خودم گفتم ارزشش رو هم نداره ولی بازم ناراحت بودم 

تاصبح مامان و بابام صدام زدن

میگفتن چیزی شده چرا جواب نمیدی

منم اهمیت نمی دادم 

بع  از شستن دست و صورت رفتم و دوش گرفتم و بعد لباس هام رو پوشیدم همش میخواستم خودم رو به کاری مشغول کنم تا به ادرین فکر نکنم کلی درباره ی لندن سرج کردم تاصبح نخوابیدم و ...

مامان+مرینت مرینت داره دیر میشه 

من-مامان من که دیگه مدرسه نمیرم 

مامان+منظورم هواپیماس سفرت به لندن

من-وای یاد رفته بود الان آمدم 

لباس همیشگیم رو پوشیدم چمدونم رو برداشتم بدو بدو 

بابام+بیا من میرسونم

 با مامانم خداحافظی کردم

با بابام راه افتادیم  

توی راه بابام پرسید 

بابام-دیشب چرا ناراحت بودی؟

من+بابا حوصله ندارم لطفا سوال نکن

بابام-باشه 

بابام خیلی ناراحت شده بود

رسیدیم من بدو بدو تا دیر نکنم ساعت۸:۴۵ دقیقه صبح بود من وارد هواپیما شدم از خودم ناراحت بودم 

به خودم قول دادم...

حمای یادتون نره

بابای👋 

پایان پارت ۳